مردی یک روز تخم عقابی را به صورت اتفاقی در دشت پیداکردوآن را بی هیچ دلیل خاصی و فقط برای اینکه از آن محافظت کرده باشد در لانه مرغی گذاشت. چندی بعد جوجه عقاب با بقیه جوجه ها ازتخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد و تمام زندگی اش تمام کارهایی راکه مرغ ها انجام می دادند را انجام می داد. برای پیداکردن کرم ها و حشرات زمین را میکند و قدقد میکرد و گاهی بادست و پازدن فراوان، کمی درهوا پرواز می کرد. سال ها به همین منوال گذشت و عقاب دیگر خیلی پیرشده بود. روزی پرنده باعظمتی رابالای سرش برفراز آسمان ابری دید. او باشکوه تمام با یک حرکت جزئی بال های طلایی اش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیربهت زده نگاهش کردو پرسید:این کیست؟> همسایه اش پاسخ داد:این یک عقاب است،سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عاقبت عقاب داستان ما مثل یک مرغ هم مرد زیرا فکرمیکرد یک مرغ است...................
می گویند ساده ام، دلباخته ام آری چون با یک نگاه و با چشمانت تمام عمر و وجودم را به بازی می گیری
مرغان بلندپرواز همیشه تنهایند..........آه تنهایی...........
ناامیدی آتشی ویران گر استسادگی ازناامیدی بدتراست سادگی را عشق درمان میکندآب با آتش چه کرد آن میکند
17382 بازدید
19 بازدید امروز
2 بازدید دیروز
24 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian